صفحه نخست

ايميل ما

آرشیو مطالب

لينك آر اس اس

عناوین مطالب وبلاگ

پروفایل مدیر وبلاگ

طراح قالب

:: صفحه نخست
::
ايميل ما
::
آرشیو مطالب
::
پروفایل مدیر وبلاگ
::
لينك آر اس اس
::
عناوین مطالب وبلاگ
::
طراح قالب

::شعر هم شاید...
::متن ادبی


تمام لينکها تماس با ما


نويسندگان :
:: moshtagh

آمار بازديد :

:: تعداد بازديدها:
:: کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 20895
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 65
تعداد آنلاین : 1



Alternative content








پيام مديريت وبلاگ : با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، به وبلاگ من خوش آمديد .لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وبلاگ ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما در بهتر شدن كيفيت مطالب وبلاگ کمک کنید .


بام

باران دلش براي گونه هاي تو ودست هاي من

تنگ شده بود

خودم ديدم كه ريزش اشك هايش

در دستم...

ازالتماس دوست داشتنت پربود

باران اينبار عشق بود

ومن باور دارم بام خانه ي تو خيس تر...



نوشته شده توسط moshtagh در 2 / 6 / 1393


پاييز

باز هوا زودتر تاريك مي شود

باز پاييز صدايت مي زند

باز انگار در اين حوالي روز

درميان عطر وسرود

مثل نسيم خنك وشكوفه هاي بهاري

جاري هستي

در اين سوي دلم

جايت از امن ترين گل هاي باغ بهشت امن تراست...

دوست داشتنت مثال :سيب است .دست آدم وحوا

رانده مي شود هركس كه دست بيارد به دوست داشتنت

درقلبم...



نوشته شده توسط moshtagh در 2 / 6 / 1393


غزه

نگاه ها ميان جعبه هاي كفش هاي پسرك جا ماند

شماره ي نگاه هااندازه ي عشق بود

وبراي آدمها غالبش بزرگ بود

گمان مي كنم!

جعبه اش فقط براي خودت جا مانده بود...

 



نوشته شده توسط moshtagh در 2 / 6 / 1393


انعکاس

به عقب نگاه که میکنم

تصویر مبهمی می بینم

به حال که می نگرم

منعکس می شوم

درآینده که پرتو نوری خواهد گدشت

ازانعکاس چشمهای من

یابا شکست نور مواجه خواهد شد.....

فاصله ای با اتمام بهار نمانده ،من به اندازه ی هر بغض شکوفه تافصل دگر وبه اندزه ذرات زمین نفسی

میشنوم که به اندازه ی باورش در تپش اشت....

بهانه ها خاطرات خداییست

ونهان  درفرداهایی که به ذهن ودریچه  ی هستی حف وابسته است.

بهانه گیر لحظه های نا ب خدایمان باشیم....(گاه نوشته ها)



نوشته شده توسط moshtagh در 13 / 3 / 1393


نبود

**می روم تامرز نبودنت

می روم قبل از غروب باورت

قبل ازاینکه خاطرت لمسم کند

قبل اینکه چشم تو تردم کند**

خواب دیدم

بهارخزان می شود

شکوفه می ریزد

نفس حرام می شود

درد می کند رها شدن

رها نمی شود 

خواب دیدم

کلاغ هاتوت های بهار را خوردند

همین نزدیک ظهر که بیدار شدم

گلدان نسیم شکست

گلهای گلدان

روی زمین نشست

بهار نمی شود

پروانه رها نمی شود

درد دارد

رها شدن

ریشه های گل روی زمین

چشمهای نسیم وبالهای کلاغ

افسوس های من

وچشمهای خزان

بهار نمی شود

ریشه نمی زند...

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 13 / 3 / 1393


بیا زما ...زعشق

 

عشق را پچواک کنم

درچهره ام

نمایانم

دیرگاهی

چشم به راهم

پایانی ام

ودر درستی ام

 

سوگندم

نیازم

نیست...

ای تو نیازم

خاکستر شده ام

گرفتار خویشم

آواز تیشه

همیار تنهایی ام

چشمانت را بگشای

بامن بیا

بیا دیرگاه می شود بیا

دلخسته پریشم

سربرنتافتم

دردو سوی سرسرای

قلبت...

رو به پادها ایستاده ام

همه چیز آشکارم

شهر آشوبی در دلم

ازخواب رمیده ام

تن خسته گشته ام
 

جان چنگ زده ام

روانت از تن بدر رود
 

اندیشه ام ترد شود

چشمانم

وتو...

روانم

وتو...

به زانو درآمدم

با من بیا

بیا دیرگاه می شود بیا

جزتو نمی خواهدم

نمی بیندم

مرا باور نداری

چون من بیازمای

جان من ارغوانی

تو فرنودی

جانی برابری

سفرنگی

سپیدی

 

سیاهی

در سپنجی سرای

یارای

رهایی ندارم

مرا پیمانی

مرا عهدی

مرا دلی

مرا شرفاکی

شیداهریمن نگشته ای

نگشته ام

گاه به گاه می برم

عشقت دست آویزم

آواز تیشه

هم یار تنهایی ام

چشمانت را بگشای

هژبرم

با من بیا

بیا دیرگاه می شود بیا

هژیرم

دیرگاهی

چشم به راهم...

تقدیم به بهانه ی زندگیم


*معانی واژه ها*

پچواک:معنی

شیدااهریمن:وسوسه ی شیطان

فرنودی :دلیل

خواب رمید:فرارکرد

هژبر:دلاور

هژیر:بزرگ مرد

پاد:نگهبان ها

دلخسته پریشم:پرشان دل

شرفاکی:صدای دل

ارغوانی هدیه ی جان

سفرنگی:معنای دل


 


 

 


 

 


 

 


 

 


 

 


 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 16 / 11 / 1392


آدیداس زرد

می رفت

بدون ساک

بدون یادگاری

بدون حرف

آدیداس زردش

برق می زد

بندهایش شل بود

دستش پول هایش رالمس کرد

درجیب...

تا کجا می رساندش

جایش کجا بود

خانه؟

کجاامن بود

بی هدف قدم میزد

پارک

کوچه

ایستگاه اتوبوس

خیابان

مترو

پیاده رو

ایستگاه اتوبوس

آسمان ،فکر،هوا

عشق ،زمین ،پنجره ها

مالش نبود...

پنجره هایش بسته بود

بیشتر گرسنه بود

دستش پول هایش را لمس کرد

رستوران های شهر

نه...

بوفه های شهر

نه ...

دکه های شهر

 یک کیک شکلاتی

دخترک پراز تردید

هرچه روز تمام تر

ترسش بیشتر

هشدار ...

مردها

نگاه ها

سوال ها

ترس همه ی دختر های

ایرانی..

عجب روایتی

از چراغ قرمز ها عبور می کرد

خوابش می آمد

خسته بود

به کوچه های آشنا

قدم گذاشت

بندهای آدیداس

باز شده بود

تنها ...

ترسش کم شده بود

هوای اتاقش گرم تر شده بود

شاید...

می ارزید به سرمای بیرون

بی هدف قدم می زنند

پارک

کوچه

ایستگاه اتوبوس

خیابان

مترو

پیاده رو

ایستگاه اتوبوس

پراز آدیداس

کهنه ونو...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 9 / 11 / 1392


من های یک جا جمع شده

به یاد دارم

مرد بقال گفته بود

چند من خربزه می خواهی ؟

سهراب گفته بود

دل خوش سیری چند؟

می گویند شعر خواندن

فقط برای دل خوش ها

وسرخوش هاست

از ته دل نمی خندیم

نه فقیر

نه غنی

نه مرد نه زن

حتی بچه هاهم از ته دل نمی خندن

این روزها

همه می خواهیم

خوشبخت به نظر برسیم

شده ایم

شبیه من ها

من های یخ زده

این روزها

خوشی گران شده

به قیمت گزاف

حرف های خنده دار

پراز حرف تلخ

این روزها

کسی عاشق نمی شود

مثال عشق شده

لیلی ومجنون

شیرین وفرهاد

نه فرهادی هست که یک برگ جابه جا کند

نه شیرینی منتظر...

این روزها

آدمها وقتشان بی وقفه شده

دنبال آرامش برای آینده

نوشداروی بعد مرگ سهراب

جماعت پراز توهم شده

توهم پول

توهم شخصیت

توهم بالا بودن

آدمهای آزموده

بهشت جای آدم وحوا نبود

زمین هم جای ما نخواهد بود

دچار آلزایمرشده ایم

فراموشی مطلق

این روزها

نسل به نسل ماشینی می شویم

به دنیای روبات ها خوش آمده ایم

قلبهای تنظیم شده

با برنامه های از قبل پیش بینی شده

از این اشرف مخلوقات

یک برده می سازیم

بدون تردید...

ارتباط های مجازی

دوست نداشتن های زورکی

خیانت های مدرن

توجیح های تزیین شده با دکوراسیون جدید

وبه قول خودمان

آپدیت...

خسته ام از این همه ناخود بودن

خسته ازاین همه من

من های یک جا جمع شده

من های یخ زده...



























نوشته شده توسط moshtagh در 9 / 11 / 1392


عکاس

عکاس فقط از زنها عکس بگیر

از آن زنهای بدون تصویر

بی پناه وبی تکیه گاه

بی گناه

از آن گل فروش

از آن گدا

فاحشه ها

زنهای چون کالا

زنهای پراز صدا وبی صدا

سواره ها

پیاده ها

عکاس نگو سیب

زنها نمی خندن

فقط گریه می کنن

می ترسن

فقط عکس بگیر

ازآن زنهای در خانه

ساده

در صحنه

آواره

بیچاره

درمانده وجامانده

زنهای روستایی

فراری و قربانی

زنهای مرد شکل

بدشکل

 مرد دزد

شکل هوو

عکاس نگو سیب

زنها نمی خندن

فقط گریه می کنن

می ترسن

فقط عکس بگیر

از آن نگاه های روبه خدا

پراز دعا

ازآن صورت های پراز گناه

پراز ریا

زنهای در زندان

در خیابان

درداستان

فقط از زنها عکس بگیر

زنهای زخم خورده و دلشکسته

کتک خورده

به ظاهر زنده ومرده

باد برده

بی نامه

وبی سایه

ازاین خاک رفته

زنهای بیمار

بیدار

بی تکرار

پراز سوال

پراز جواب

عکاس فقط از زنها عکس بگیر

ازآن زنهای

ترد شده

فلج شده

فدا شده

فنا شده

عکاس نگو سیب

زنها نمی خندن

فقط گریه می کنن

 می ترسن...

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 23 / 10 / 1392


من ومثل من

از این روزها نمی گذرم...

به حد کافی کشیده ام

زمین جای قشنگی نبود

شیشه بودم

سنگ باید بود

فدا شدم

فدایی ترسم

قلبم...

از دست خودم دلگیرم

شعار نمی دهم

خودم شعار شدم

زمین جای قشنگی نبود

برای من

برای هرکسی

مثل من

فدایی شدم

به بمبست رسیدم

به فقر فکری

به انتها

زمین جای قشنگی نبود

اینجا جای من ومثل من نیست...



نوشته شده توسط moshtagh در 20 / 10 / 1392


انگار خدا قبل تر بیشت تر بوده

پوست انداختم

پرت شدم

به گذشته

انگار خدا قبل تر بیشتر بوده

خدارااین امروزها کم گذاشته ام

میان ذهن وزندگی ام

دلم می ترسد

اگر نفهمم

اگر یک روزحذفش کنم

حذف می شوم

میان خودم

پوست انداختم

رنگم عوض شده

حتی قلبم دیگر سرخ نیست

گویی سیاه شده

دلم می ترسد

نکند به اوج بی ادراکی خدا

میان باورهایم رسیده ام

حواسش هست به من

همین دیروز که بغض خفه ام می کرد

حواسش بود به من

نکند کافر شده ام

این خود وابسته به تهی بودن

را دوست ندارم

انگار خدا قبل تر بیش تر بوده

قبل تر قلبم سرخ تر بوده

روحم از خدا

خالی نبوده

به کمای فکری رفته ام

به کمای بی باوری

میان خودم وخدا

به کمای کافری رسیده ام

پوست اندختم

این خود وابسته به تهی بودن

را دوست ندارم

بدون خدا

روحم به جنون می کشدم

باید به گذشته ام

چنگ بزنم

 گذشته ی باورهایم

آن وقت هاکه خدا

را پنجره ی باز اتاقم می دیدم...



نوشته شده توسط moshtagh در 23 / 10 / 1392


اعتیاد

معتاد شدم

معتاد ترحم

دوست داشتن

دلسوزی

معتاد یک بغل گرفتن

یک لبخند

یک پیغام عاشقانه

معتاد شدم

معتاد دروغ شنیدن

معتاد وابستگی

این اعتیاد

هرروز

تنم را میخورد

یک شب نباشد

یک روز دوام نمی آورم

این اعتیاد کشته ام

من دوست داشتن

پراز ترحم

پراز اجبار

پراز خیانت

پراز ترس از دست دادن

وابستگی

دلسوزی

این هارا

نمی خواهم

من دوست داشتن مسقالی

نمی خواهم

این دوست داشتن پراز التماس

را دررگ هایم

نمی خواهم

این خون را باید تعویض کنم

من ترک می کنم

نه از فردا

نه هفته های بعد

ازامشب

ترک می کنم

التماس نمی کنم

بدنم درد می کند

گوشیم صدایش در نمی آید

به خاموشی سر می برد

تحمل می کنم

ترک می کنم

معتاد یک بغل گرفتن نمی مانم

از این ترحم خودم را نجات می دهم...

 



نوشته شده توسط moshtagh در 20 / 10 / 1392


آدمهای غمناک

آدمهای غمناک کسی را ندارند

دلم سیاه پوش شده

تنم عزدار

صورتم خسته

چشمهایم لب گریه

حرفهایم تلخ

آیینه هر صبح

تاسفش را به صورتم می پاشد

تنم گرفته

آدمهای غمناک کسی را ندارند

افسرده اند

چشمهایم خسته اند،به خواب زیاد

خواب که هستم ،روحم می رود

جسمم ولو می شود

روی زمین

روحم می رود

تازه می شود

سبز می شود

بهار می شود

وقتیکه می رسد

دوباره خسته ام

من به عزای عزیز هایم نشسته ام

به عزای زندگی گذشته ام

وقتی که شاد بودم وسبک

دلم نمی آید

راه نمی دهد

به این زندگی

آدمهای غمناک کسی را ندارند

نفس می خواهم

روحم جان دوباره می خواهد

تپیدن دوباره می خواهم

رنگ تازه

بهار می خواهم

من عشق می خواهم

یک غذای گرم

یک لباس شاد

خود تازه

یک آغوش دوباره می خواهم

آدمهای غمناک کسی را ندارند...



نوشته شده توسط moshtagh در 20 / 10 / 1392


صبورباش

صبورباش

دنیاهمین است

بدهست و
خوب نیست

جنگ هست و

صلح نیست

حرف هست و

گوش نیست

مرگ هست و

جان نیست

دنیا همین است

فریادزیاد است

سکوت رضا نیست

زشت هست و

خوب نیست

خواب هست و

جای نیست

چشم هست و

دید نیست

صبور باش

دنیا همین است

جنسش همین است

خیلی چیزها هست و

خیلی چیزها نیست...

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 23 / 10 / 1392


اهل زمین وآسمون

تک وتنها

خشک وبی برگ

زیر بارون

زیر سقف آسمون

 

پراز آدم

تو کنارم

زیر آفتاب توی ساحل

سرسفره ی زمین

 

پرم از ترس

پرم از عشق

پرم از حس

زیر آفتاب

زیر بارون

زیر سقف آسمون

سر سفره زمین

روبه یارم

که کنارم هست....نیست

 

توام اونجا

پری از حس

بدون عشق

بدون ترس

قهری با زمین

باآسمون

با خدا

با آدما

منم اینجا تو کنارت

تویی یارم

که کنارم هست...نیست

 

همه هستیم

هرکی هرجا

همه از حس

همه از عشق

همه از ترس

پرو....خالی

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 14 / 10 / 1392


آدمهای فصلی

گاهی زمستان

گاهی بهار

گاهی طوفانی

گاهی آرام

گاهی بوی شیطان می دهند

گاهی بوی آدم می دهند

گاهی مسلمان

گاهی کافر

من این آدمهای گاه به گاه را نمی شناسم

آدمهای فصل به فصل را نمی شناسم

این گاه به گاه شدن

این عوض شدن

دست شیطان است در دستم

یادست آدم

به که اعتماد کنم

خودم؟؟؟

مگر می دانم

که فصل به فصل نمی شوم

من بوی آدم می دهم یا بوی شیطان

در این دوراهی درون

دراین دوراهی زمین

به که اعتماد کنم ؟

دروغ محو است ؟

راست محو است؟

من ازچه کسی سوال کنم ؟

ما پاکیم ؟

ما پستیم؟

چه هستیم ؟

اگر تلخ است

اگر شیرین

ازاین سوال

ازاین قفس

جداکنم خدا

هم بوی شیطان می دهم

هم بوی آدم می دهم

خدای آدم

خدای شیطان

برس به دادم

که من درون این دوراهی ماندم....

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 13 / 10 / 1392


خداحافظت نباشد عشقم

وقتی رفتی حرفایت در گوشم زنگ می زد

خداحافظت نباشد عشقم

تورا بخدا نمیسپارم

حضورت نیست

غم واندوهم را کسی مرهم نمی شود

بعد تو چه کسی را به زبان عشق صدا کنم ؟

دلم برای که هنوز نرفته از کنارم تنگ شود؟

چه کسی هست که به حرفهایم نخندد؟

وقتی  تو در فکر منی

امیدورویاهایم را با که حس کنم ؟

با نگاه به چشمان چه کسی تا عمق روحش نفوذ کنم ؟

هیچکس مجسم نمی شود درذهنم

با که احساس تمامیت کنم؟

در حرفهای چه کسی پی حقیقت بگردم ؟

با نام چه کسی خاطرات خوش را در ذهنم مجسم کنم ؟

خدا حافظت نباشد عشقم

این چه گناهی ست که کردم؟

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 12 / 10 / 1392


گناه کرده ام

گناه کرده ام

نمی بخشم

خودم  را

پراز گناه

رها کنم

رها

خودخواه بوده ام

پراز گناه

رها کنم

رها

بیمار از درونم

بیدار نبودم

بی دلیل شکستم

دل ها خدایا

رها کنم

رها

بدی ها که کردم

بدی من ندیدم

بدی از خودم بود

نفرت از تنم بود

پراز گناه

رها کنم 

رها

تاوان اشتباهم

نفرت از خودم بود

دوری از خدابود

رها کنم خدا

امروزم اینجا

بی تاب

بی جان

این بدی ها که کردم

این دوباره فرصت

بخشش از خدا بود

این گذشتو بخشش

این دوباره باور

فرصت خدایی

از شب محرم

از نگاه زهرا

این دوباره بخشش

از برای من بود ....

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 11 / 10 / 1392


شیطان هم فرشته بود

خوب نباش کودک من

خوب که باشی

ساده ات می گیرند

بغض ها خواهی فرو خورد

غمگین غمگین

پراز حس خجالت از درون

اینجا خوب بودن

را نمی خواهن

خوب که باشی

درددار می شوی

ذره ذره

بدت می کنن

بغض ها خواهی فرو خورد

پراز خجالت از درون

ترس را بهانه ات می کنن

خوب که باشی

حالت را بد می کنن

خوب که باشی شیطانیت می کنن

خوب نباش کودک من

از این بهشت خودت را بران

رسم خوب بودن

رسم کهنه ای ست

رسم تنهای ست

رسم درد کشیده ای ست

بغض ها خواهی فرو خورد

غمگین غمگین

پراز خجالت از درون

خوب نباش کودک من

شیطان هم فرشته بود...

 



نوشته شده توسط moshtagh در 10 / 10 / 1392


نامردی

توهم مثل بقیه ایی

آمدی که زود بروی

دل می کنی ومی روی

رهگذری زود گذری

توهم رفتنی

همه رفتنی

پراز بی تفاوتی

پراز پس زدنی

می آیی ومی روی

یکی

پس از

دیگری

توهم مثل بقیه ای

می نالی ومی گذری

رهگذری زود گذری

له می کنی و

می روی

زخم می زنی

می شکنی و

می روی

پراز بی عدالتی

پراز بی کسی

ولی باز می روی

پراز باختنی

پراز سوختنی

هستم وتورفتنی

همه رفتنی

پراز بی تفاوتی

اسیر یک شبی

واین ناحقی

تمام نشدنی

شدی دنیایی

پراز تلخی

می آیی ومی روی

دل می زنی و

می روی

تو هم مثل بقیه ایی

آمدی که زود بروی

رهگذری زود گذری

پس چرا می آیی؟؟؟

تو که  می خواهی بروی...

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 10 / 10 / 1392


من بازیگرم

هزار یک شب است ماسکی

به صورتم زده ام

حتی در آیینه خودم

غریبه ام

خنده های من

اشک های من

حرف های من

همه غریبه اند

بازیگر که شدم

خودم را پس دادم

عوض شدم

به نقش دیگری

نمایشی شدم دیدنی

منه غریبه ام

زخم خورده است

ومن برای دیدنش

خودم نمی شوم

قهر کرده ام

از این همه خودم

خودم که بودم

کسی دوستم نداشت

مترسک هم باشی کلاغ هست

خودم که بودم

کلاغ هم پر است

نقش مقابلم

پراز حس انتقام

از خود شکست خورده ام

زمین خوردنم

هنوز هم بازیگرم

دروغ گفته ام

نگاه کردنم

پراز بی تفاوتی

بی این زندگی

ولی من هنوز

پراز بازی ام

انس گرفته ام

تمام حرف من

تمام نقش من

پراز توهم است

دوستم دارن

این خود بی تفاوتم

دوست داشتنی تر است

 برای این بی تفاوتی

تمام نقش را

پذیرفته ام

چند سالی

گذشت است

 هنوز

درون بازی ام

فراموش کرده ام

آن غریبه  را

پر از توهمم

شدم مترسکی

باهزاریک کلاغ

که پر نمی زنند...

 



نوشته شده توسط moshtagh در 8 / 10 / 1392


به خواستگاریم که آمد

به خواستگاریم آمد

نه پدرش همراهش بود

نه مادرش

با چند شاخه رز سفید...

از لای در دستهای لرزان

چشمهای مهربانش را دیدم

من با دلهره

چند وجب امید

به پیشوازش قدم گذاشتم

ساده بود این

معنی تمام چیزهای قشنگ بود

برای من

من بودم خدا

از خودش حرفها زده بود

عمل کرده بود

به گفته هایش

رفتم به زندگی

با چند رز سفید

این روزگار خوش

لحظه هایی از نور خدا

هدیه آورده بود

سرمست

پرفروغ

ما بودیم خدا

این ساده زندگی

عطرش که خوش شود

از بی کرانه ها

دیگر پرپراست

از شادی درون

این شوق زندگی

درچشمهای ما

بی حدوانتهاست

ما بودیم خدا

چیزی درون من

در حال زندگی ست...

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 20 / 1 / 1391


اعدام

می گویند قتل کرده ام

حکم قصاص

مبهم  نگاه میکنم

آخرین دفاعیه ی من سکوت

فلش های دوربین ها روی صورتم

میبرد مرا

به روزهای دور

خواب هم باشد

تعبیرش این نیست

کسی را نکشته ام

قلبم را پس گرفتم

خودش گفت نمی خواهمت

بدون قلب که زنده نمی مانم

می مانم ؟

کسی هست بی قلب نفس بکشد

 خنده دار است

مثل این می ماند

بالهای مگس را بکنی

ولجت بگیرد چرا از روی دستت پر نمیز ند

دستش را گرفته بود

روبه چشمهای من

نفرتم گرفته بود

حسادتم طوغیان کرده بود 

فقط قلبم را خواستم
با همین چاقوی تیز

رنگ خون پاشیده شد روی صورتم

فریاد کشیده بودم

قلبم را به دست خودم کشته بود

فلاش های دوربین روی صورتم

دادم را در می آورد

 فقط قلبم را میخواستم

قلب مرده ام را پس گرفتم

اینجا ساکت

من پای دار

بی درد ،آه

مرده ام چند روز پیش بدست خودم

قلبم را کشته ام

طناب دار دور گردنم

این دوباره مردن است

اما بدون درد...

 
 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 1 / 5 / 1391


آبان آتش گرفته

انگار همین دیروز بود

کنار پدرش

دفنش کردن

همه گفتن

جوانیش پرپر شد

وقتی رفت بیست ساله  نبود

پاییز بودو سرد

خاطراتش ناتمام

وقتی رفت گریه نکردم

فاتحه ای ام نخواندم

خاطراتش را ادامه دادم

نقاشیش نیمه کاره ماند

وقتی رفت هوا تاریک بودو سرد

پیغام داد و

من منتظر

کنار پنجره

باران گرفته بود

وقتی  رفت

شال بافته من همراهش بود

وقتی رفت سه روز مانده بود تاتولد من

قول داده بود

رویاییش کند

نمازش قضا شدکه رفت

عشقم آتش گرفته بود

سوخته بود

ندیده بودمش

میدیدمش هم

نمیشناختمش

گر گرفته بود

فریادها کشیده بود


گوشهای من کر شده بود

 این باران  سرد

این حرفهای تلخ

به یغما می برد مرا

جشن گرفته بودم

در این گورستان سرد

با این بوی مرگ 

این کفتارهای گرسنه

به انتظار نشسته اند

وقتی  رفت ندیده بودمش

برایم همه چیز در پاییز جا مانده بود

اما دلیل من

برگشته بود

خاطرات من کنار اوست

این برگهای دفترش با خاطرات خوش

پیوند خورده است

نقاشیش دگر

به اتمام رسیده است

از آن غروب سرد

چند سالی گذشته است

امیر برگشته است

هرروز به اتفاق هم

روز را سر می کنیم

عشق من چند سالیست

کفن پوشیده است ...

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 7 / 8 / 1390


قسمت نبود

قسمت که نباشد

می شویم

گل سرخ

گل زرد

یکی شاد

یکی درد

یکی غم

یکی عشق

قسمت که نباشد

معوا هم بگیریم

پا هم بگیریم

دست زمانه

کارش را می کند

قسمت که نباشد

همه می گویند

خدا نمی خواهد

خواست خدا نبوده

باید سکوت کنیم

باید راضی شویم

به خواست خدا

قسمت که نباشد

جان هم بدهی

سرنوشت کارش را می کند

سراچه ی ماتم هم شوی

همه گفته اند

قسمت نیست

قسمت که نباشد

روح یار

رام می شود

فریب می خورد

حرام میشود

رها می شود

تلاش می کنم

که من نمرده ام

نیفتاده ام

ای عشق زبان بفهم

خدا نخواست

قسمت نبود

در این دیدار واپسین

چرا خدانخواست

خطای من چه بود

مگر این عشق پا نگرفته بود

این گل خشکیده می شود

این نفس پژمرده از دست می رود

امید در دلم میشکند

فردا نی آید

نهیب میخورم

خاکستر می شوم

ای آسمان

ای زمین

راهی بزن

ای روشنی

نوری بزن

عذر گناه

عشق من است

خدایا در دلم بی انداز 

از این غم هلاک شدم

فردا دست توست

این امید بستنم

وقتی که قسمت نیست

انصاف نیست

استخوان شوم

فسرده شوم

صاحب تویی

به خدا که سوخته ام

دست زمانه

پریشانم کرد

گل زرد

درد وغمم کرد

امیدی بدم

بوی عشق می خواهم

این فرجام را نمی خواهم...

"تقدیم به دوست خوبم"

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 7 / 10 / 1392


من به دنبال یک مجنون می گردم

فالی برای دلم دیده اند

غریبه ای می آید

برایم یک مجنون می آید

مثال مرد حوا

از کدام سو قرار است بیاید

را نگفته اند

دلم را چگونه می برد

را هم نگفته اند

اما یک مجنون می آید

لهیب شعله ی عشق

می کشد زبانه در دلم

من به دنبال یک مجنون می گردم

صدها نفر امروز

زیر آتش عشق هلاک شدند

برایم یک مجنون می آید

کویر هم که باشد

وقتی مرا ببیند

اگر باشم مثال رویاهایش

اگر نباشم

وقتی مجنون باشد

حرفی نمی ماند

برایم یک مجنون می آید ...



نوشته شده توسط moshtagh در 7 / 10 / 1392


خودکشی عشق خودکشی نهنگ ها

به من گفت: برو

همین

نه کم نه زیاد

وقتی که گفت نه دعوا بود نه خیانت

فقط چشمهایش دیگر شوق ماندن را نداشت

سکوت کردم

رفتنش را که دیدم

دلم تنگ شد

می خواستمش

نه یک خواستن بی غرور

دلم گرفته بود

درد گرفته بود

شکسته بودم

پس خورده بودم

فقط یک سال چهارده روز

همین

نه کم است

نه زیاد

وقتی فرصت عشق

فرصت دوست داشتن

ماندن یک عشق

به اندازه یک

نوزاد یک سال چهارده روزه

دوام آورده

از خودم می ترسم

چقدر عمر عشق کم است

وقتی فکر می کنم

همه چیز خوب بود

اما رفتن دلیل نمی خواهد

تنوع زیاد است

نمی شود که نمی شود

همیشه یک جایی عشقت

پس می کشد

دلیلش هرچه باشد رفتن نبود

اما می رود

اینبار هم عشق می میرد

عشق خودکشی می کند

مثل خودکشی نهنگ ها

تا دوباره های دوباره...



نوشته شده توسط moshtagh در 7 / 10 / 1392


تشنج

تشنج کرده است زمین

لرزید

دلم لرزید

عشق نبود

صدای دیگری تنم را لرزاند

چشمهایم مثل آتش زبانه کشید

ترس را دیدم

مرگ را بو کردم

همه تلخ شکستند

لرزیدند

آوارشد

همه حبس شدن در خاک

نفس بود

اما جانی نبود

برای زنده ماندن

ترس بودو

ترس

پراز گریه بدون اشک

ترس بودو

ترس

 هم بستر شدن با خاک

ترس بودو

ترس

صدا بود

صدایم در نمی آمد

خفه بودم از فریاد

دستهایم زیر جنازه ها

غریبه های

آشنا

دخترم موهایش را بافته بود

چشمهایش را پاک باخته بود به مرگ

آن گونه های سپید

آن دست های کودکانه

آن چشم های پاک

به عزای دخترم نشسته ام

برای چند کودک

چند مرد وزن

پیراهن خود رابدرم

این لحظه ها

این دقیقه های سرنوشت

فردا همه را سیاه پوش می کند

این بیگناه زمین

خاک ست خشت.

ترس است و

ترس...

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 5 / 10 / 1392


کتابچه جیبی

مسافر که باشی

غروب هم باشد

جاده هاهم مه گرفته باشند

کتابچه جیبی ات را برمی داری

عکس های منظره های

دیروزوامروزت

بوم سه پایه ات

را هم جمع می کنی و می روی

بدرقه نمی شوی

فقط تمام راه به فکر گلدان های

بی آبی هستی

که خشک می شوند

دودل هم که نشوی

باز هم دلت می گیرد

برای یک بغل گرفتن

یک زمزمه ی

زودتر برگرد

شاید هم این نباشد

اما عطرش از همین هاست

مسافر که باشی 

تردیدودودلی 

را زیر پایت خفه می کنی

فقط می روی 

کتابچه جیبی ات را برمی داری 

ومی نویسی

اولین صفحه اش

برگشتنی که کسی منتظرم  نباشد

به هیچ نیرزد

تاریخ هم میزنی

دیگر می روی...

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 3 / 10 / 1392


یلدای امسال

آنجا که هستی کجاست ؟

اینجادلم ،روحم،تنم خسته...

به دنبال تو می گردم

یقین دارم تورا دارم

ولی افسوس بیمارم

دلم ،روحم ،تنم خسته...

بی تو هرجا که باشد رفته ام

خرابه های شهر را گشته ام

کفش هایم

چاله چوله های شهر را یاد گرفته اند

بی قرار تشنه ام

گنجشک پرشکسته ام

دراین بیابان وحشتم فقط از بی تو بودن است

ببرمرابه دیاری که نسیم می رود

دست نسیم برای من آشناست

جای نسیم هیچ جا نیست

با تو آزاد شاد

پای به هرجا توانم نهاد

باخود ببر مرابهترین امید زیستنم

در تمام روز،شب ،هفته،وماه

بی تو به اوج حسرت رسیده ام

نام تو بهترین برای من

بهترین من بیا

هنوز پاییز است

بیا یلدای این سال را باهم جشن بگیریم

هنوز هم فرصت هست

اگر تو

اگر من

به اشتباه اشک در دل هم کاشته ایم

بیا آبیاریش نکنیم

این محصول زهر است

بیا کنار من

من بدون تو نفس که ندارم هیچ ...

جسم که ندارم هیچ...

روح که ندارم هیچ ...

خدایی تورا هم ندارم هیچ هیچ

غم بهترین همزبانم شده

توبیا

تو بخواه

نخواه رهایی من

ای خدای من...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



نوشته شده توسط moshtagh در 4 / 10 / 1398


توبدترین قسمت از قشنگ ترین قسمت زندگیمی

زندگیم مرده

دیگررفته

انگارآسمان

امشب را بیا سکوت کنیم

نه آه باشد نه افسوس

نه حسرت

نه گذشته

نه من گریه

نه تو...

نه من صدای گذشته را دربیاورم

نه تو...

دست بکشیم

از این قصه های کودکانه

زجر دادن های بی احساس 

هم من می دانم

هم تو...

باور داریم

این دوست داشتن را

بخاطر لجبازی بیشتر وکم ترسردوست داشتن

به قیامت نرویم

خداحافظی را تکرار غم هایمان نکنیم

بیا دنبال فردای بدون آه بگردیم

شاید میان این هفته

یک روز را پیدا کنیم...!



نوشته شده توسط moshtagh در 4 / 10 / 1392


خبرم را داری

از شب که می رسم

خبرم را داری

پشت این بی راهه مانده ام

یک عمری

نه دلم می نالد

نه تنم خسته ی راه

مانده ام تا تو بیایی اینجا

اگر اینجا باشی

خواهم گفت

 کنار خانه ی کاج

اولین لحظه ی آشنایی بود

وتو خواهی گفت

درخت تیر وقلب من توست

اگر اینجا باشی

دلم هیچ ،روحم جان دوباره می گیرد

اگر که باشی

اگر بیایی

اگر دلت پا بدهد به این آمدن

حرفهایم را روی دلت می گذارم

تنم  سنگین است،

از خستگی راه نیست

اگر اینجا باشی

تمام سالهای زخم خورده را

به پایت گریه می کنم

این حرفهای بغض دار

رها نمی کندمرا

امان نمی دهدمرا

وداع نمی کندمرا

یادت باشد  هوا تا فردا ابری ست

این ابرها ی گریه دار

مثل اشک های ما،در دل ابر اسیر نیستند

می گریند

اگر اینجا باشی

تمام هیچ هاکه از یاد برده ایم

دوباره به یاد می آوریم

اگر اینجا باشی به اندازه ی دل گرفته ات

فریادت را روی سرم بلند میکنم

تو بیا اینجا

دلخوری هایت را بریز روی شانه های من

که از حجم نگاهت سنگین تر است

اگر اینجا باشی

دلم هیچ ،روحم جان دوباره می گیرد

وعده ی ما کنار خانه ی کاج...

 


نوشته شده توسط moshtagh در 1 / 10 / 1392


خدا که می رسد

خدا که می رسد

نفس که می کشم

دعا که می کنم

خداست که می رسد

خدا که می رسد

دوباره می شوم

وباز نفس...

خدا که می رسد

دوباره زندگی ست

اگر تمام من

اگر صدای من

اگر دعای من

نیاز من شود خدا

خدا که می رسد

تمام می شوم

خدا که می رسد

دوباره زندگی ست

و...ای خدای من

ای نیاز من

تولدم بده

اگر که اشک من

اگر که ترس من

اگر که عشق من

اگر نیاز تویی

تولدم بده

دوباره می شوم

دوباره زندگی ست

اگر دعا تویی

اگر تمام من

اگر تمام تویی

بیا بی تو پوچ هم نمی شوم

خداکه می رسد

تمام می شوم

تمام نمی شوم

ولی تمام تویی

 نیاز می شوم

تو ای خدای من

تمام من...

 تمام اشک ها

تمام ترس ها

تمام عشق ها

را که می دهی

دوباره می شوم

نیاز می شوم

و...ای خدای من، دوباره می شوم

خدا که می رسد

دوباره زندگی ست

اگر که اعتکاف من

فقط برای توست

تواین دوباره را

دوباره پس بده

خدا که می رسد

نفس که می کشم

دعا که می کنم

خداست که می رسد

خدا که می رسد

دوباره می شوم

وباز نفس....



نوشته شده توسط moshtagh در 1 / 10 / 1392


برمیگردی

گفت بودی برمی گردی

این واژه می ترساندم

از مرگ بدتر نبود

اما دلم می ریخت

از رفتنی بی بازگشت

وارهانم از این ترس

دلم دراین کویر خشک شد

ای افسانه

ای آرزو

ای رویا

برگرد تا آرزویم نمرده

دلم را غبارگرفته

رفیق شبهایم شده

 یک عکس یادگاری

هرشب تاسحر نمی برد خوابم

ای آشنا برگرد

پشت سرت فریادم درگلو مرد

اسمت را باد با برگ ها از لبهایم ربود

خزان شدم

 در سکوت گم شده ام

از پناهگاه آغوش مادرم درآمدم

ای افسانه

ای آرزو

ای رویا

فریادم بی صداست

روحم درد میکند

نفسم سنگین شده است

برگرد

گفته بودی

قول داده بودی

برمیگردی

 بوی عود می آید

رعدو برق تنم راروشن میکند

می ترسم ازبدون تو

سپید ،سیاه میشود بدون تو

ای ذرات وجودم میبوسمت

بیا

هیچ چیز غیر این بغض نیست

آن غروب تابستان

که ازهم جداشدیم

قول داده بودی زود برمی گردم

این واژه می ترساندم

از مرگ بدتر نبود

اما دلم می ریخت

رفتنت

بی بازگشت نبود......



نوشته شده توسط moshtagh در 10 / 7 / 1392


اشک باران

باران  می بارد

چترها  باز می شوند

به سوگ عشق باران زده ام

نشسته ام

داغ سینه ام

بلاها که دیده ام

دیوانه ومدهوش شده ام

یاد دلاویز تو را دارم

باران که می بارد

چترها ک بازمی شوند

عاشق تر از من نیست

از سودای دل

آتش است به جای دل

باران ببار

بر سنگ

برگل

برصحرا

بردل من

باران ببار

رها کن مرا از اینجا

این غم را

به سوگ عشق باران زده ام

نشسته ام

سنگدلان شکستنم

باران ببار

چترها یک نفره اند

اشک هایت را ببار

عطش این عشق را تو ببار

تو بخواه

تو بیا

جای اشک های همه این چترهای خالی از یار

تو ببار....



نوشته شده توسط moshtagh در 25 / 9 / 1392


دلم را باز گردان

دلم را باز گردان درون سینه ام

خدا نکند کسی مثل من تنها بماند

دلم نیست درون سینه ام

شراب عشقی نیست

این مهمان ناخوانده ...مرگ است

این آشنای ازسالها پیش

آخرین رنج من ...انتظاراست

دلم را میخواهم 

تا شهر مرگ راهی نمانده 

دلم را میخواهم 

تا عمرم به سر نیامده

تا جانم به لب نرسیده

دلم را پس دهید

ای رهگذر

درون سینه ام خالیست

از دروازه ی طلایی شهر دلم را بیاورید

تا شهر مرگ راهی نماده

من طلب کارم

هیهات

حلال نمیکنم

تا عمرم به سر نیامده

تاجانم به لب نرسیده

دلم را پس دهید.....

آخرین رنج من

برسینه ی خاک خفته ام

درون سینه ام خالیست

دلم را  پس ندادند

برباد رفت دلم

دردشت ،در کوه ها

کوتاه شددستم از دلم

چه بی سود این کوشش

 این تلاش

دست مرگ

میبرد خوش مرا به گور....

 



نوشته شده توسط moshtagh در 10 / 9 / 1392


باید کسی را پیدا کنم
باید کسی را پیدا کنم که دوستم داشته باشد
آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من
ویک دنیا خستگیم بگشاید
هیچ نگوید وهیچ نپرسد
فقط مرا در آغوش بگیرد
وبعد همان جا بمیرم تا نبینم روزهای آینده را
روزی که دروغ میگوید
روزی که دیگر دوستم ندارد
روزهایی که دیگرمرا درآغوش نمی گیرد 
وروزی که عاشق دیگری می شود...
 


نوشته شده توسط moshtagh در 23 / 9 / 1392


در حوالی چشمت
مدام پرسه زنم در حوالی چشمت 
که هم پیاله شوم با اهالی چشمت
به پای تا که زمستی دخیل می بندم 
که ترک من نکندلا ابالی چشمت
عطش ،سراغ من آمد شبی که نوشیدم 
پیاله ای زشراب زلالی چشمت 
نگاه گرم تو ،وقتی سراغ من آمد
که گشته بود مرا بی خیالی چشمت
هنوز چشم تو ،آبی تر ین دریاهاست
مبادا چشمه من ......


نوشته شده توسط moshtagh در 18 / 10 / 1389


باغ تو

همه می گویند:وقتی تو از آشیانه ی دلم پریدی نگاهت شوق ماندن داشت !اما زمانه دست تو را از آشیانه ی دلم کوتاه کرد.
در فراق رفتنت پروانه ها قصه ی هجرت تو را افسانه ساختند ودرختان این افسانه را بربرگ هایشان نوشتند...
ببین چطور باد این غصه را می بارد .گل جوانی ام در آخرین بهار زندگی ات پژمرده شد
رفتنت را بهانه کردم که بگویم هنوز خانه ی دلم از عطر خاطراتت خالی نشده ...
وقتی که رفتی دلم گرفت ،آخرباتو عاشق تر بودم ،باتو می شد به پیشواز صنوبر هارفت و پرستو ها را تا دیاری دور بدرقه کرد.وقتی که رفتی دلم شکست آخر با تو می شد تا آن سوی پرچین کوچید
وعشق را زیباتر دید.وقتی که رفتی دلم گرفت آخرمی توانستم دلتنگی هایم را به چشمهایت بسپارم تا تبسم ستارها را در برق نگاهت ببینم .اینک بی تودلم در جست وجوی
کوچه ای است که به باغ تو بپیوندد.



نوشته شده توسط moshtagh در 20 / 5 / 1390


سبزترین احساس

در غم عشق تو همچوشمع می سوزم وتو

در آغوش گرم عشق من جای گرفته ای

من به خودم می بالم که عشقم تویی وتمام

زندگی ام فقط وفقط پراز یاد تو شده و

تسکین روح وجانم خنده های عاشقانه ی توست...

من در فراق تو صد بار می میرم وزنده می شوم

در فراق تو درخت هاراخشکیده می بینم

من برای تو می خوانم

که خودت آواز طنین انداز منی...

با تو می مانم چون که سبز ترین احساس در سرنوشت منی

باتو زندگی را یافتم چون که دنیای منی

ولی تو هم بگو تا چه حد این گل دوباره شکفته شده را دوست داری؟



نوشته شده توسط moshtagh در 10 / 1 / 1390


:: بام
:: پاييز
:: غزه
:: انعکاس
:: نبود
:: بیا زما ...زعشق
:: آدیداس زرد
:: من های یک جا جمع شده
:: عکاس
:: من ومثل من
:: انگار خدا قبل تر بیشت تر بوده
:: اعتیاد
:: آدمهای غمناک
:: صبورباش
:: اهل زمین وآسمون
:: آدمهای فصلی
:: خداحافظت نباشد عشقم
:: گناه کرده ام
:: شیطان هم فرشته بود
:: نامردی
:: من بازیگرم
:: به خواستگاریم که آمد
:: اعدام
:: آبان آتش گرفته
:: قسمت نبود
:: من به دنبال یک مجنون می گردم
:: خودکشی عشق خودکشی نهنگ ها
:: تشنج
:: کتابچه جیبی
:: یلدای امسال
:: توبدترین قسمت از قشنگ ترین قسمت زندگیمی
:: خبرم را داری
:: خدا که می رسد
:: برمیگردی
:: اشک باران
:: دلم را باز گردان
:: باید کسی را پیدا کنم
:: در حوالی چشمت
:: باغ تو
:: سبزترین احساس

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد







:: هفته چهارم بهمن 1393;
:: هفته سوم دی 1393;
:: هفته چهارم دی 1392;
:: هفته چهارم بهمن 1392;
:: هفته سوم بهمن 1392;
:: هفته دوم بهمن 1392;
:: هفته اول بهمن 1392;
:: هفته چهارم دی 1392;
:: هفته سوم دی 1392;
:: هفته چهارم بهمن 1392;
:: هفته سوم بهمن 1392;
:: هفته سوم دی 1392;
:: هفته دوم دی 1392;
:: هفته چهارم دی 1392;
:: هفته سوم بهمن 1391;
:: هفته سوم بهمن 1391;
:: هفته سوم بهمن 1390;
:: هفته سوم دی 1390;
:: هفته سوم دی 1390;
:: هفته سوم دی 1390;
:: هفته دوم بهمن 1389;
:: هفته سوم دی 1389;

صفحه نخست | ايميل ما | آرشیو مطالب | لينك آر اس اس | عناوین مطالب وبلاگ |پروفایل مدیر وبلاگ | طراح قالب

Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by moshtaghdarabi