گفت بودی برمی گردی
این واژه می ترساندم
از مرگ بدتر نبود
اما دلم می ریخت
از رفتنی بی بازگشت
وارهانم از این ترس
دلم دراین کویر خشک شد
ای افسانه
ای آرزو
ای رویا
برگرد تا آرزویم نمرده
دلم را غبارگرفته
رفیق شبهایم شده
یک عکس یادگاری
هرشب تاسحر نمی برد خوابم
ای آشنا برگرد
پشت سرت فریادم درگلو مرد
اسمت را باد با برگ ها از لبهایم ربود
خزان شدم
در سکوت گم شده ام
از پناهگاه آغوش مادرم درآمدم
ای افسانه
ای آرزو
ای رویا
فریادم بی صداست
روحم درد میکند
نفسم سنگین شده است
برگرد
گفته بودی
قول داده بودی
برمیگردی
بوی عود می آید
رعدو برق تنم راروشن میکند
می ترسم ازبدون تو
سپید ،سیاه میشود بدون تو
ای ذرات وجودم میبوسمت
بیا
هیچ چیز غیر این بغض نیست
آن غروب تابستان
که ازهم جداشدیم
قول داده بودی زود برمی گردم
این واژه می ترساندم
از مرگ بدتر نبود
اما دلم می ریخت
رفتنت
بی بازگشت نبود......
نظرات شما عزیزان: