تشنج کرده است زمین
لرزید
دلم لرزید
عشق نبود
صدای دیگری تنم را لرزاند
چشمهایم مثل آتش زبانه کشید
ترس را دیدم
مرگ را بو کردم
همه تلخ شکستند
لرزیدند
آوارشد
همه حبس شدن در خاک
نفس بود
اما جانی نبود
برای زنده ماندن
ترس بودو
ترس
پراز گریه بدون اشک
ترس بودو
ترس
هم بستر شدن با خاک
ترس بودو
ترس
صدا بود
صدایم در نمی آمد
خفه بودم از فریاد
دستهایم زیر جنازه ها
غریبه های
آشنا
دخترم موهایش را بافته بود
چشمهایش را پاک باخته بود به مرگ
آن گونه های سپید
آن دست های کودکانه
آن چشم های پاک
به عزای دخترم نشسته ام
برای چند کودک
چند مرد وزن
پیراهن خود رابدرم
این لحظه ها
این دقیقه های سرنوشت
فردا همه را سیاه پوش می کند
این بیگناه زمین
خاک ست خشت.
ترس است و
ترس...
نظرات شما عزیزان:
arash 
ساعت22:50---5 دی 1392
خداکنه شعرت خیلی غمگین.باشه خیلی...
arash 
ساعت21:49---5 دی 1392
متن خیلی زیبای بود.
ازتون ممنونم که بهم سر میزنی.وقتی نظر جدیدی واسم میاد مطمئنم که شماییدخوشحال میشم . ازتون واقعا ممنونم.قلب پاکو مهربونی داری.